خدا می خواهم انسانها
نمی دانم چرا این زندگی با ما چنین قهر است
خدایی کو بگویم دردهایم را؟
بسازد چاره این خستگیها را
خدا می خواهم انسانها
خدا را سخت می خواهم
خدا را سخت می جویم
بدان وسعت که می گویند اگر باشد خدا آخر
چرا او را نمی یابم
چرا من را نمی یابد؟
هماره منتظر هستم که او خود را نمان گرداند و آید
در این ماتم سرای کوچک دنیا
بگیرد دستهایم را
برای او بنالم دردهایم را
خدا می خواهم انسانها
خدا را سخت می خواهم
خدا را سخت می جویم
گذشته ماهها و سالها اما
نشد پیدا خدای ما
اگر دیدید در جایی خدایم را
بگوئید اسم من از دفتر مخلوقیان جا مانده تنهایم
بدو گوئید یا آید به سوی ما
ویا گیرد تمام لطف خویش از ما
بمیراند مرا چون خسته ام از این پریشانی
در این عصری که دلها غرق طوفان است
همیشه کلبه امید ما هم سخت لرزان است
در این اوضاع بحرانی
که ویران است دین ما
خدا می خواهم انسانها
دگر از زندگی سیرم
چنین زارم که می بینید
اگر روزی خدای مهربانی را
در اوج آسمان دیدید
بگوئید اسم من از دفتر مخلوقیان جا مانده
تنهایم
اگر فرمود من را از در لطفش خدا رانده
بگوئید آخرین رویای من این است
که میخواهم بمیرم گر خدائی را ندارم حامی ام باشد...........
و اما بهد از مدتی که ما خدا رو پیدا کردیم اینچنین گفتیم(اصل شعرو به خاطر ندارم اما این قسمتی از شعر دومه)
و اکنون آی انسانها
خدا را دیدم انسانها!
خدای من شده پیدا !!
خدا آمد
و با خود شادمانی داشت
و او خود برکت و نعمت به من بخشید
نگاهم کرد
صدایم زد
ز دردم خوب بود آگاه
و در گوشم چنین فرمود :
همیشه با تو بودم بندهء گمراه
تو بودی سخت نابینــا !!!!